روزهایی که میشد در پیاده روهایِ سادهی شهر قدم زد و شاد بود، شبهایی که میشد نگرانِ هیچ چیز نبود و خوابید، و آخرِ هفتههایی که میشد سفر کرد و از تهِ دل خندید… دلم لک زده برایِ یک قُلُپ چای که بدونِ بغض و حسرت از گلویم پایین برود!

روزهایی که میشد در پیاده روهایِ سادهی شهر قدم زد و شاد بود، شبهایی که میشد نگرانِ هیچ چیز نبود و خوابید، و آخرِ هفتههایی که میشد سفر کرد و از تهِ دل خندید… دلم لک زده برایِ یک قُلُپ چای که بدونِ بغض و حسرت از گلویم پایین برود!
MOST COMMENTED
Uncategorized
حرکت کرونا از آژیر قرمز به وضعیت سیاه
Uncategorized
اختلاف بین تصاویر را پیدا کنید
Uncategorized
امنیت عراق را امنیت خود می دانیم
Uncategorized
طرحهایی از خسرو آواز ایران
Uncategorized
حاملگی خارج از رحم چرا و چگونه رخ می دهد؟
Uncategorized
تست دقت و توجه برای ریزبینها
Uncategorized
عطار، بزرگترین معلم عرفان فارسی را چقدر میشناسید؟